هدیه دلتنگی

لطیفه و داستان و سخنان زیبا و .....

چندروزمانده به کریسمس با  تمام پس اندازم به فروشگاهی رفتم تا برای بچه های بی سرپرست هدیه ی سال نو بخرم. داخل فروشگاه پسرکی را دیدم که دست در دست خانمی با عروسکی در بغل به سمت من می آمدند ، پسرک عروسک را در آغوش گرفته بود و با صدای بغض آلود  مداوم  به خانمی که همراهش بود می گفت : عمه خواهش می کنم . آن زن هم با بی اعتنائی کامل رو به پسر گفت : جیمی بهت گفتم پولمان نمی رسد ، حالا برو عروسک رو بگذار سر جاش. و دست پسرک رو رها کرد و به طرف دیگر فروشگاه رفت . به آرامی به پسر نزدیک شدم و از او پرسیدم عروسک رو برای چه کسی می خواهی بخری ؟

آرام و با بغض گفت برای خواهرم .         

گفتم مگر خواهرت کجاست؟

گفت : یک هفته است که رفته پیش خدا و ادامه داد بابا می گه مامان هم داره می ره پیش خدا و پیش خواهرم . من می خوام این عروسک رو بدم تا مامان براش ببره ، به بابا گفتم به مامان بگه تا برگشتن من از فروشگاه منتظرم بمونه و ناگهان بغضش ترکید و با گریه ای سوزناک گفت من خیلی دلم براشون تنگ می شه . ولی بابا می گه خواهرم اونجا خیلی تنهاست و ممکنه که بترسه ، در همین لحظه یه عکسی رو از داخل جیبش در اورد و به من نشون داد ( یکی از افراد داخل عکس خود پسرک بود ) و گفت می خواهم این عکس رو بدم مامان تا با خودش ببره و هروقت که دلشون برام تنگ شد به این عکس نگاه کنند .

من خیلی از شنیدن صحبتهای پسرک ناراحت شدم و دلم می خواست یه جوری کمکش کنم . یکدفعه یه فکری به سرم زد و به آرامی و به طوری که اون پسرک متوجه نشود دست در جیبم کردم و مشتی اسکناس در آوردم و به او گفتم بیا دوباره پولهایت را بشمریم شاید اندازه باشد.  گفت:عمه خیلی شمردتشون ولی هنوزم کمه ، با بی میلی پولهایش را در دستم ریخت .

پولها را برایش شمردم و به او گفتم این پولها که خیلی زیاده و تو می تونی با ااین پول اون عروسک رو بخری . پسرک خوشحال به دستهایم نگاه کرد و با صدائی لرزان از خوشحالی گفت این پولها اینقدر هست که  برای مامانم گل رز سفید بخرم آخه مامانم گل رز سفید خیلی دوست داره . دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم بوسه ای بر پیشانی پسر زدم و گفتم: آره عزیزم می تونی هر چند تا که دوست داری برای مامانت گل رز بخری .و در همین لحظه به خاطر نگاههای پر از تعجب عمه ی پسرک مجبور شدم آنجا را به سرعت ترک کنم .

از فروشگاه که خارج شدم به یاد مطلبی که هفته ی گذشته در روزنامه خوانده بودم افتادم :مادر و دختری حین گذشتن از خیابان با اتوبوسی  تصادف کرده بودند دختر در دم مرده و مادر در حال کما به سر می برد . تا  صبح روز بعد با این فکر کلنجار می رفتم که آیا این مطلب به اون پسرک ربطی دارد یا نه .

صبح روز بعد نیروی بی اراده مرا به سمت کلیسایی که در روزنامه به آن اشاره شده بود کشاند.

داخل کلیسا یک تابوت بود که روی آن یک  عروسک بود ودر بغل عروسک یک عکس و چند شاخه گل رز قرار داشت .

بله من در آن روز با دیدن اون پسرک و تابوت مادرش بزرگترین داستان غمناک زندگی ام رو تجربه کردم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 21 / 10 / 1388برچسب:,

] [ 17:36 ] [ ♣ NimA ♣ ]

[ ]